زندگی

عشق وغم

زندگی

عشق وغم

آرزو

من از دلنشین ترین کلام ، پاکیزه ترین نام را می خواهم ....

 من از مجذوبترین نگاه ، نزدیکترین اجابت را می خواهم ...

من از دلخواه ترین خیال ، صمیمانه ترین باور را می خواهم ....

 من از پرشکوهترین احساس ، فروتنانه ترین تمنا را می خواهم ....

 من از تو خود را ، فقط خود را می خواهم ....

 

رنج جهانم



همیشه روزها و بیشتر احساساتم عجیبن ...

خدا کمکم کن باور کنم .... این روزها رو ...

این لحظات خوب رو ... لحظاتی رو که هر چی بیشتر غرقش می شم ... بیشتر باورم نمی شه !


تو مهربان تر از آن بودی که من همیشه گمانم بود

همین همیشه ی نفرینی ، همیشه رنج جهانم بود

.

.

من از همیشه چه می خواهم ؟ به جز توالی توصیفت

همین تسلسل بی تکرار همیشه لطف بیانم بود


من توایم و عطش ، اینک بنوش یا که بنوشانم

زشوکرانی از آن خالص که نوشداروی جانم بود


استاد بهمنی 

دل...

1-یکی دلش به صد دل بنده
۲-یکی صد دل به یک دل میبنده
۳-یکی یه دل به یه دل میبنده وتا آخر پایبنده
۴-یکی دل به هیچکی نمیبنده
۵-یکی نمیدونه دلش به کی بنده
۶-یکی هر بار به یکی دل میبنده
۷-یکی دل میبنده تا بخنده

۸-یکی هم مثه من دلش آکبند مونده به کی دل ببنده!!

نظرت چیه؟؟؟

پسر:عزیزم من دارم ازدواج می کنم

دختر:پس ارتباطمون تمامه؟

پسر:نه عزیزم فعلا در حد حرفه جدی شد خودم بهت اطلاع می دم

!!!!!!!!!!!!

1-پسر دودره بازه و همزمان چند نفر رو باهم می خواد

2-دختر رو برای دوستی می خواد و نمی خواد اون توی ذهنش برای ازدواج با پسر حساب باز کنه!

3-می خواد حس حسادت دختر رو تحریک کنه که به ارتباطش بهای بیشتری بدده

من برداشتم این سه مورد بود شما چی می گید؟نظرشما چی هست غیر از اینه؟با کدوم موافق ترید؟

پ ن: به عزیزم های مکالمه دقت کنید  

نظرتو واسم بزار دوست من

محاکمه در دادگاه زمان

برای ماندن و نرفتن فرصت آنقدر کم است که انگار این قدم آخرین گامی است که بر خاک زمین منت می گذارد.

برای گفتن و فریاد زدن مجال زمان آنقدر اندک است که انگار این سکوت، بزرگترین جرم توست

برای...

برای همه چیز دیر است حتی برای دوست داشتن،  آنقدر که کینه دشنامی است به فرصت رو به پایانت. حالا ماهی زمان را از مرداب این فرصت آخر که می گیری تازه نیست و بوی پس مانده های بدهی تو را به آدم، به انسان می دهد.

به عقب بازگرد، که اگر دین ثانیه ای بر گردنت مانده باشد تو را خرد خواهد کرد و تو شکسته، چگونه یارای رفتن خواهی داشت.

می روی؟! .... چگونه؟

دین انسان بودن خود را چگونه باز پس خواهی داد؟

اما تفاوتی ندارد، باید بروی که فرصتی برای ماندن نداری. تو انسان بودی و چون نتوانستی رسالتش را بر دوش کشی

 حالا "هیچکس" می شوی، "هیچ چیز". تقدیر تو همانی است که وقتی شلاق نفرت بر گرده آدمیان می زدی بر پیشانی خود نوشتی.

.

.

.

"پس آمدی"

صدا تو را می لرزاند، تو را کر می کند، تو را خرد می کند و آنگاه در تمام پیکره شکسته ات خدا را می ریزد.

تو در بارگاه او می ایستی و او به محاکمه ات می رود،

می پرسد: «مگر گفتارت نبخشیدم؟ پس چرا آن هنگام که شلاق در پوست و گوشت هم مسلکانت شناور می شد سکوت کردی و زبان به کام گرفتی؟ مگر قلمت نبخشیدم و به تقدسش سوگند نخوردم؟ پس چرا آن هنگام که جان انسانها را به جای مزد انبان کشی های نانشان بر سفره خالیشان نشاندند، قلم به دست نگرفتی و هیچ ننوشتی؟ مگر بر گامهایت استواری نبخشیدم؟ پس چرا آن زمان که به چپاول طایفه انسان ایستادند و ناموس آدم را غارت کردند زانو زدی؟ چرا به مبارزه شان نرفتی؟

ای انسان! ای ناسپاسترین مخلوق! تو را آن زمان که قتل برادر مذهبت شد و آنگاه بذرهای حکومتت را با خون آدمیان تنومند ساختی و مشیت من نامش دادی، همان زمان باید...‌. حالا کوله بار خالیت را بر دوش گرفته ای و مسافری، برو که بادها نیز تو را نخواهند پذیرفت.»

تو را چشم و گوش و زبان داد و در عوض تو کور و کر و لال به تماشای قتل آدمیت آدمیان ایستادی و هیچ نگفتی. تو بر پیکره هم مسلکانت ـ هم پیمانان آدم ـ بالا رفتی و در اوج اهرام خلافتت از گیسوان سفید مادران بر گلوی پسران ریسمان ساختی، از دستان پینه بسته پدران بر جان دختران آفت انداختی و بر معنویت ملموس کودکان، چنان نقاب گناهی زدی که گویی هرگز طهارتی نداشته اند و آنگاه خود بر اوج پیکره های به خون خفته و در خون مرده معصوم ماندی.

حالا برو، فرصتی برای ماندن نداری. برو که عصمت دروغین تو تنها او را فریب نداد. برو که محضر الهی او میدانگاه زمین نیست و او چون ما ساده لوحانه فریب معصومیت چشمانت را نخواهد خورد.

برو که او خوب می داند آنکه بر زمین رسول کرد کیست.