اندکی تفکر......

 

 

ما انسانهای عجیبی هستیم

 

وقتی به دستفروشی فقیری میرسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم

 

بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی میرویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم

شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم

شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم

 

این است فقر فرهنگی!

 

 

خلوت دانشجویی####

 

طنز......!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

امروز رفته بودم شهردارى واسه انجام كار ساختمانى کارمنده پرسيد :📢 📢

 

مالكي يا مملوك ؟ 

وكيلي يا موكل؟ 

 موجرى يا مستاجر؟

 

 

 

 

 

 

منم گفتم:

 الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب...!!!😜😜

 

نمیدونم چرا پرتم کرد بیرون .😨😨

 

مگه جوشن کبیرو نمیخوند ؟🤔🤔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😅‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 

 

خلوت دانشجویی

بهشت

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت

او ندانست که در ، ترک تمناست بهشت

 

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد،همانجاست بهشت

 

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد،همه دنیاست بهشت

 

 

صائب_تبریزی 

خلوت دانشجویی

عزراییل.....

 

 

ازعزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را میگرفتی؟

عزرائیل جواب داد:

یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم، و یک بارترسیدم.

 

"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم...

 

"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را در بیابانی گرم و بی آب و درخت یافتم که در حال زایمان بود...

 

منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... .

 

"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...

 

در این هنگام خداوند فرمود:

میدانی آن عالم نورانی کیست؟

او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.

من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.

 

خلوت دانشجویی

قدرت اصلاح...

☘☘☘☘ 

عجب حکایت پند آموزی.....

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه

 🍃

 

 

خلوت دانشجویب

شعری کم مانند از پروین اعتصامی  

 

 

 برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس"

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود؟

دزد گفت از مردم آزاری چه سود؟

(قاضی)گفت، بدکردار را بد کیفر است

(دزد) گفت، بدکار از منافق بهتر است

(قاضی)گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

(دزد)گفت، هستم همچو قاضی راهزن

(قاضی)گفت، آن زرها که بردستی کجاست

(دزد)گفت، در همیان تلبیس شماست

(قاضی)گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

(دزد)گفت، می دانیم و می دانی چه شد

(قاضی)گفت، پیش کیست آن روشن نگین

(دزد) گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست"

تو قلم بر حکم داور می بری

من ز دیوار و تو از در می بری"

حد بگردن داری و حد میزنی~

گر یکی باید زدن، صد می زنی"

می زنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق"

می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه می گیری بزور"

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم"

 من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیه دل مدرک و حکم و سند"

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد"

دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید"

من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را"

می زدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران می خواستی"

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش"

چیره‌دستان می ربایند آنچه هست

می برند آنگه ز دزد کاه، دست"

در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود"

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است

 

خلوت دانشجویی

شمس و مولانا

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

 

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

 

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

 

شمس پاسخ داد: بلی.

 

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

 

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

 

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

 

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

 

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

 

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

 

- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

 

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

 

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

 

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

 

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

 

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

 

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد

 

. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"

 

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

 

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "

 

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"

 

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

 

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

 

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

 

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

 

این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

 

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

 

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند

عشق است و محبت است و باقی همه هيچ

 

 

خلوت دانشجویی

حال و روز ما....

ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ.

ﮐﻪ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺟﻤﻌﺸﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ.

ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ.

ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ .

ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ .

ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ .

ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ .

ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ .

ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ .

ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺭﯾﺎ ﺷﺪ .

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻨﯿﺎ ﻫﻢ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ .

ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ .

ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ .

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ .

ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ .

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ، ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻮﺋﯿﻢ .

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﺋﯿﻢ .

ﯾﮑﯽ ﺣﺞ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ .

ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻧﺎﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺎﭼﺎﺭ .

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺳﻮﺩ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻧﺰﻭﻟﯽ .

ﺭﻭﺩ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻗﺒﻮﻟﯽ .

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻭ ﺷﺎﻡ ﮔﻮﯾﺪ .

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺨﺮ ﺑﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮔﻮﯾﺪ .

ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺶ .

ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﮑﺒﺮ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﻏﺶ .

ﯾﮑﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ .

ﻓﻘﻂ ﻣﺜﻞ ﺑﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ ﺍﺳﺖ .

ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺿﻊ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ .

ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭﯾﻢ .

خوشبختی......

آنها که موهای صاف دارند فر می‌زنند

و آنها كه موی فر دارند موی‌شان را صاف می‌كنند

عده‌ای آرزو دارند خارج بروند و آنها كه خارج هستند برای وطن دلشان لك زده و ترانه‌ها می‌سُرايند

مجردها می‌خواهند ازدواج کنند

متأهل‌ها می‌خواهند مجرد باشند...

عده‌ای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری می‌كنند و عده‌ای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند...

لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند

و چاق‌ها همواره حسرت لاغری را می‌كشند

شاغلان از شغلشان می‌نالند، بیکارها دنبال همان شغلند

فقرا حسرت ثروتمندان را می‌خورندو ثروتمندان دغدغه‌ی نداشتن صفا و خون‌گرمیِ فقرا دارند...

افراد مشهور از چشم مردم قایم می‌شوند مردم عادی می‌خواهند مشهور شده و دیده شوند

سیاه‌پوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه می‌کنند...

و هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است: "قدر داشته‌هایت را بدان و از آنها لذت ببر"

قانونهای ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی "رضایت"

مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر،

مهم این است که از همانی که داری راضی باشى 

آن‌وقت ”خوشبختی...”

گفتم ای دل، نروی؟

        خار شوی، زار شوی

                    بر سرِ آن دار شوی

                      بی بَر و بی بار شوی

 

نکند دام نهد؟

    خام شوی، رام شوی؟

                     نپَری جلد شوی،

                          بی پر و بی بال شوی؟

 

نکند جام دهد؟

      کام دهد، ازلب خود وام دهد؟

                        در برت ساز زند، رقص کند،

                                           کافر و بی عار شوی؟

 

نکند مست شوی؟

     فارغ از این هست شوی؟

                      بعد آن کور شوی،

            کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟

 

نکُنَد دل نکَنی،

                 دل بکَنَد،

                         بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟

                                    برود در بر یار دگری،

                                                      صبح که بیدار شوی!

 

 

 مولانا

https://telegram.me/joinchat/Brb_YAFrJb2P0-DMKb7exA