زندگی

عشق وغم

زندگی

عشق وغم

آی ستاره

ای ستاره هاکه برفرازآسمان

بانگاه خوداشاره گرنشسته اید

ای ستاره ها که ازورای ابرها

برجهان نظاره گرنشسته اید

آری این منم که دردل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره هااگربمن مددکنید

دامن ازغمش پرازستاره میکنم

بادلی که بویی ازوفانبرده است

جوربیکرانه وبهانه خوشتراست

درکناراین مصاحبان خودپسند

نازوعشوه های زیرکانه خوشتراست

ای ستاره هاچه شدکه در نگاه من

دیگرآن نشاط و نغمه وترانه مرد؟؟

ای ستاره ها چه شدکه بر لبان او

آخرآن نوای گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون وبسترم تهی

سرنهاده ام به روی نامه های او

سرنهاده ام که در میان این سطور

جستجوکنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

ازدورویی و جفای ساکنان خاک

که اینچنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هرچه که هست ونیست

تا که کام او ز عشق خودروا کنم

لعنت خدابمن اگرجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفاکنم

ای ستاره ها که همچوقطره های اشک سربدار

سربدامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کزآن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است ومهرش ازدلم نمیرود

ای ستاره ها چه شدکه اومرانخواست؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟؟ 

 

                          فروغ فرخزاد

دخترک عاشق

دخترک ۱۶ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. .پسر قد بلند بود. صدای بمی داشت وهمیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود نمی خواست احساسات خود را به پسر ابرازکنداز اینکه رازاین عشق رادر قلبش نگه می داشت واو را دورا دور می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخندزد
.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد


دخترودریا

دختر کنارپنجره تنها نشست وگفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل وترانه و سر مستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز میگشود دو چشمان بسته را

میشست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندیدباغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنیدو گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشیدتشنه کام درآن سوی آسمان

گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز وخیره در اندیشه ای غریب

  دختر کنار پنجره محزون نشسته بود 

                           فروغ فرخزاد

 

اجازه

اجازه هست عشق تورو تو کوچه‌ها داد بزنم؟

رو پشت بوم خونه‌ها اسـمـتو فـریاد بزنم

اجازه هست مردم شهر قصه مارو بدونن؟

اسم منو، عشق تورو توی کتاب‌ها بخونن

اجازه هست که قلبمو برات چراغونیش کنم؟

پیـش نگاه عـاشقت چـشمـهامو قربونیش کنم

اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه‌هـات؟

روزی هزارو صد دفعه بگم که می‌میرم برات

اجازه میـدی که بگم حرف عاشـقانه‌هام تویی؟

دلیل زنـده بـودنم، همه ترانـه‌هام تویی

اجازه دارم به همه بـگم که تو مال منی؟

ستاره‌هـا، اینـو میـگـن کـه تو اقبال منی

اجازه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم؟

بگم می‌خـواهم بخـاطرت سـر به بیابون بذارم

اجازه تو دست تو، اجازه من دست تو

خنده من، خنده تو....

ردپای خدا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.